توضیحات
مرد کلاه شتریرنگش را تا روی گوشها کشید و بیاعتنا بـه التماس دیگران نگاه تند و تیزی بـه یکی از زنها انداخت و گفت «بهتره خفه شین. با همهتونم.» و رو بـه ساتی کرد که مثل ماهی بیجانی افتاده بود روی زمینی یخی. ساتی خـودش را جمع کرده بود و شبیه به گنجشکی در حال مرگ میلرزید و چشم چرخاند سمت بچههایش کـه پشت پنجره با صورتهایی خون مرده ضجه میزدند. مرد بار دیگر بـه ملا سکینه گفت: یالا بدوز وقت تنگه.
آن سال دو زن و سه مرد ایستاده بودند کنار چاه. هرکس که در خانه را میزند صدا میرسانند یکی از اقوام است که به اینجا آمده و درد زایمان دارد. گفته بود باید نعره بکشد بعد در بیداری دهانش دوخته شـود. صدای فیروزه را میشنید اما هرچه ضجه میزد سید با غضب بیشتری نگاهش میکرد. دستهای ساتی را بستند و ملاسکینه که ژیلهی پشمی بـه تن داشت فکش را گرفت و با کمک سید شروع به دوختن دهان کرد.