توضیحات
«اگه یه بچه از گرسنگی در حال مرگ باشه، بهش غذا ندم و بمیره، مگه نه اینکه من باعث مرگش شدهام؟ اینها احمقن و حتی بلد نیستن شکار کنن اما بچه همراهشونه. دارن از گرسنگی تلف میشن. من غذا دارم. اگه الان بذارم و برم روح بزرگ از این کارم غمگین میشه.»
فیرگل گفت: «جد در جد این آدمها هیچ درکی از روح بزرگ نداشتهان و ندارن. اونها بیفکر و طماعن، بیرحم و پستن. زمین رو نابود میکنن و کوهها رو از هم میشکافن، جنگلها رو از بین میبرن و رودخونهها رو آلوده میکنن.»
«فکر کنم منظورت اینه که اگه من یه شر کوچیک انجام بدم یه خیر بزرگ بوجود بیاد. شاید این حقیقت بزرگی باشه. اما حقیقتی نیست که دلم بخواد درکش کنم. من سائوگوانتا هستم. یه شکارچیام. نمیذارم بچهها گرسنگی بکشن. روح بزرگ به خاطر همچین عملی به من استعداد شکار و هماهنگی با سرزمین و مردمم رو نداده.» بعد بلند شد و گوشت آهو را بروی شانههایش گرفت.
فیرگل ایستاد. آشفتگی اولیه از وجودش رخت بربسته بود و حس میکرد باری از دوشش برداشتهاند.
«تو مرد بزرگی هستی سائوگوانتا. من هم باهات میام.»