توضیحات
لحظهای که ویلیام شکسپیر به آسمان مهآلود لندن نگریست و نوشـت: بودن یا نبودن، شاید روزی از روزهای ایران را میدید. شاید شهری بهنام تهران را به جا میآورد. روزهای دوگانگی؛ رفتن یا نرفتن، جای خیلیها خالیست و حواسمان نیست. تهی شدهایم. آدمها اغلب خواهر و برادر ندارند. مجرد ماندهاند. کسی سراغ کسی را نمیگیرد. شغلهای بسیاری بیصاحب شدهاند. عدهای با خیال راحت کوچ میکنند به کشوری دیگر و عدهای همینجا میمانند؛ بیخیال، راحت. هر دو گروه در آرزوی اقامتگاهی دائم و یا شاید بهترین تدفینگاه هستند، پیکرهایی بیروح، توخالی؛ ارواحشان در کالبد پرندههای مهاجر، بستری متراکم از ابرهای سیاه و سفید را سیر میکنند. میروند و میآیند؛ یکجا نمیمانند. قرنها پیش «هیچکس» نبود تا رمزگشایی کند از جملهی دیگری که ویلیام شکسپیر نوشت: این خنجری است که من از قبل میبینم…