توضیحات
حکومت نظامی زمین میخواهد با تمام قوا به جنگ دشمنان فضاییاش برود؛ هرچند هیچ زمینیای این دشمنان را ندیده است و هیچ کسی چیزی از آنها نمیداند و از همه مهمتر هر بار سفر برای رسیدن به محلِ نبرد دهها و بلکه صدها سال طول میکشد. ویلیام ماندلا هم از سربازانِ نخبهای است که مدام به اینسو و آنسوی فضا-زمان فرستاده میشود تا وظایفش را انجام بدهد. ماندلا خوب میداند میزان مرگومیرِ سربازان به اندازهای است که کسی توقع ندارد بیشتر از سه چهار نبرد زنده بماند. بااینهمه، مصمم است که به هر قیمتی زنده بماند و به خانه برگردد. اما «خانه» شاید وحشتانگیزتر از نبردهای فضایی باشد؛ زیرا به لطفِ سفر با سرعتهای نزدیک به سرعت نور و گذرِ نسبیتیِ زمان، وقتی او به مأموریتی چندماهه میرود از عمرِ زمین چند قرن میگذرد.
سربازها وقتی به خانه برمیگردند غریبهای هستند در سرزمینی که هیچ از آن نمیفهمند. آیا زندهماندن در چنین وضعیتی ارزش دارد؟ آن هم وقتی سربازها ذهن و روحشان در ارتش خرد میشود تا بتوانند با چنین دشمنهایی بجنگند…