توضیحات
تال، ما از جنس خاطراتیم، آخرسر، همین توشهایه که از این دنیا برای خودمون برمیداریم.عشق و خاطراتند که میمونن. برای همینه که وقتی داری میمیری، خاطرات زندگیت از جلوی چشمات رد میشن؛ خاطراتی رو که دوست داری انتخاب میکنی . مثل بسستن چمدونت برای مسافرت میمونه. هیچ چیزی به فکرم نمیرسید که در جوابش بگویم و نمیتوانم با گفتن یک دروغ به شعورش توهین کنم. من بارها در زندگیم تشویق شده بودم که برای مشاوره بروم و خودم آنقدر عقل داشتم که بدانم این حملههای عصبی اخیر به موضوعی مهمتر از نامیزان شدن هورمونهایم مربوط میشود. رودخانهای از غم و غصه در وجودم جاری شده: همیشه این غم وجود داشته اما حالا خودش را نشان میدهد، و در بستر خود طغیان کرده است. میدانم اگر به این مسئله اهمیت ندهم، این تنش تبدیل به بزرگترین مشکل من میشود و مرا در خود غرق میکند. اما باور ندارم کلمات میتواند این معضل را حل کند؛ باور ندارم شیرجه رفتن توی خاطراتم مرا نجات میدهد. من اعتقاد دارم باید آن را بپذیرم و احساساتم را کنترل کنم و جلو بروم.