توضیحات
مار هرلحظه بزرگتر و غول پیکرتر میشد. شروع کرد به پوست انداختن. داغی وحشتناک آفتاب و دیدن آن همه شن و آن مار ترسناک رایان را گیج کرده بود…. همه چیز از دیدش شروع کرد به چرخیدن. در میان آن تصاویر مار با سرعت پوست انداخت و پوستی براق و شیشهای و نرم را از خودش جدا کرد. وقتی وسط تنش از پوست بیرون کشیده شد، دو بال نورسته از بدنش بیرون زده بود. بالهایی بسیار زیبا که پوستههای میانش شیشهای بود و با خطوطی سیاه به هم وصل شده بودند. نور خورشید از میان بالها بر تن رایان منعکس شد و او را بیشتر آزرد. اژدهایی عظیمالجثه و تماما سیاه رنگ که صورتی کاملا کشیده و شاخهایی بلند و نوک تیز در دو طرف سرش داشت به پرواز درآمد و زمین زیر پایش را سخت لرزاند…