توضیحات
جان پِری در روز تولد ۷۵ سالگیاش دو کار کرد: اول به قبرِ همسرش سر زد، بعد سربازِ ارتش شد.
خبرِ خوب: بشر بالاخره سفرهای میانستارهایش را شروع کرده. خبر بد: سیارههای مناسب برای زندگی اندک هستند و نژادهای بیگانه بر سرِ تصاحبِ این سیارهها با هم میجنگند. در نتیجه ما هم میجنگیم؛ هم برای دفاع از زمین و هم برای به چنگ آوردنِ ملک و املاکِ سیارهای. جنگِ کهکشانی دهههاست که دور از زمین در جریان است: پر از خون و خشونت و خطر.
خودِ زمین آرام است. بخش اعظمِ منابعِ بشر در دستِ «نیروی دفاعیِ مستعمرات» است. همه میدانند که وقتی به سنِ بازنشستگی برسند، میتوانند به این نیروها بپیوندند. این نیروها هم جوانها را نمیخواهد؛ آدمهایی میخواهد که آگاهیها و مهارتهایی چند دهه زندگی را داشته باشد. وقتی کسی را از زمین ببرند، دیگر هرگز اجازه ندارد برگردد. دو سال در جبههها خدمت میکنید و بعد اگر زنده بمانید میتوانید در یکی از سیاراتِ مستعمره زندگی کنید.
جان پری معامله را قبول میکند. اما او هم مثل بقیهی ساکنان زمین حتا روحش خبر ندارد در فضا و در این جنگ چه خبر است. چون نبردِ واقعی سالهای نوری آنطرفتر از زمین رخ میدهد و بسیار سختتر از چیزی است که به تصورِ کسی دربیاید. اما خودِ جان پری قرار است به چیزی تبدیل شود که حتا به تصورش هم درنمیآید.