توضیحات
روزی روزگاری، مردی بود که هشت پسر داشت. سوای این موضوع، این مرد هیچچیز نبود غیر از به ویرگول روی یکی از صفحات تاریخ. خیلی ناراحتکنندهست، اما این تنها چیزیه که میشه درباره خیلی از آدمها گفت. پسر هشتم این مرد بزرگ شد، ازدواج کرد و صاحب هشت پسر شد؛ و از اونجایی که فقط یک حرفه مناسب برای پسر هشتم پسر هشتم هر خاندانی وجود داره، رفت سراغ حرفه جادوگری، حسابی (یا تا حدودی) دانا و قدرتمند شد، یه کلاه نوک تیز روی سرش گذاشت و داستان ما میتونست همینجا به پایان برسه. یعنی قاعدتاً باید همینجا به پایان میرسید. اما جادوگر داستان ما برخلاف – رسوم جادوگری و برخلاف تمام منطقها – غیر از منطق قلب، که خیلی هم گرم و آشفته و غیرمنطقیه – از عرصه جادو و جادوگری فرار کرد، عاشق شد و ازدواج کرد؛ البته، نه الزاما به همین ترتیبی که خدمتتون عرض شد.